الهه ی الهام
انجمن ادبی

 «سر آرتور کنن دویل»

سر آرتور کنن دویل، در تاریخ 22 می 1859 در ادینبورگ انگلستان به دنیا آمد. پدرش چارلز دویل به عنوان دستیار ارزیاب اداره ی آثار اسکاتلند بود. 

او دو سال را در دبستان ملی هادر گذراند و سپس پنج سال را در مدرسه ی شبانه روزی کاتولیک در استونی هرثت، گذراند و دانش آموز خوبی بود.

او در ورزش پیشرفت کرد و دوست اشت که کریکت بازی کند. امتحانات نهایی را با موفقیت گذراند و می خواست که دکتر بشود. بنابراین در سال 1881 مدرک پزشکی خود را از ادینبورگ گرفت و با دوستش، باد، در پلایموث شروع به طبابت کرد. 

پس از مدتی شروع کرد برای خودش کار کند. هرچند درآمد زیادی نداشت برای کسب درآمد اضافی شروع به نوشتن کرد. نخستین رمانش به نام سنگ کمربند ناکام ماند.

رمان بعدی اش،«مطالعه ای در اسکارلت» موفقیت اندکی داشت. علاقه ی دویل در زمینه ی رمان های تاریخی بود. او رمان « میکاکلارک» را در سال 1889 نوشت که موفقیت آنی را به همراه داشت. او همچنین رمان تاریخی دیگری به نام« مهمان سفید» که موفق تر از میکاکلارک بود، نوشت.

اما دویل شهرتش بیشتر به خاطر سلسله کتاب های « شرلوک هلمز» شخصیت داستانی که خلقش کرد، است.

برخی از کتابهایش عبارتند از: ماجرای شرلوک هلمز، خاطرات شرلوک هلمز و سگ تازی باسکرویلز.

با انتشار این کتاب ها شرلوک هلمز و دوستش دکتر واتسون اسامی آشنا و خانگی شدند. دویل همچنین در جنگ دوم بوئر به عنوان پزشک شرکت جست.

او در سال 1902 به مقام شوالیه دست یافت و در تاریخ 7 جولای 1930 دیده از جهان فرو بست.

مترجم: زین العابدین چمانی 

دو شنبه 25 دی 1391برچسب:شرلوک هلمز, چمانی, دویل, حسن سلمانی, :: 13:39 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«افسانه ی دونگ ئی»

وقتی سریال های تاریخی ساخت کره را می بینم یک علامت سؤال به اندازه ی یک لامپ هزار وات در ذهن منِ تماشاچی تلوزیون جمهوری اسلامی ایران روشن می شود؛ و آن سؤال با یک حس شک و تردید همراه می شود که، نکند این سریال ها را خود دولت ایران به سازندگان برنامه های کره ای سفارش داده باشند و آنها هم سریال ها را فقط برای مخاطب ایرانی تولید می کنند؟!



ادامه مطلب ...
دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:دونگ ئی, حسن سلمانی, زن, هنر, :: 15:50 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«گل خود شیفته»
حتماً برایتان پیش آمده که حادثه ای را پیش بینی کنید یا اتفاقی افتاده باشد و شما بگویید« می دانستم که این اتفاق می افتد.»یا به اصطلاح بگویید« به دلم افتاده بود.». این حس،کمابیش در وجود همه ی ما هست؛ شاید بشود آن را یکی از ودیعه های الهی بنامیم. بستگی دارد به این که آن را کشف کنیم و پرورشش بدهیم یا نسبت به آن بی تفاوت باشیم و سر به مهر رهایش کنیم؛ مثل خیلی از استعدادهای خدادادیمان که هرز می شود و به هدر می رود.
دانش آموز راهنمایی بودم و جادو شده ی تصویر و سینما! از میان همه ی هنرپیشه های زن آن روزها فقط یکی را می شناختم و قبولش داشتم. «سوسن تسلیمی» را می گویم. بیشترهم سن و سال های من او را با فاطمه بیوه ی شیخ حسن جوری در سریال سربداران می شناسند.همان طور که نقش آفرینی اش را در فیلم های « باشو، غریبه ی کوچک» و« شاید وقتی دیگر» استاد بیضایی تماشا می کردم؛ به دلم افتاده بود که « نمی ماند» و نماند و رفت. حرف از مرگ و میر نیست. حرف اینجاست که کسانی که دوستشان داریم و شاید بدون این که بدانند که چه قدر برایمان مهمّند، ترکمان می کنند.
کاری هم به دلیلش ندارم. می توانند هزار و یک دلیل برای نماندن و رفتنشان بیاورند. خیلی ها می روند؛ نخبه ها، مغزها، دانشمندها، دانش منگ ها،خان ها، خائن ها، قلم به مزدها، وطن فروش ها و تن فروش ها! امّا، ما عوام که همه را نمی شناسیم و نمی دانیم و چه می دانیم که فلان متخصّص و بهمان فوق تخصّص و چنان فوق دکترای کدام رشته و مهارت چرا رفت و کجا رفت. ما عقلمان به چشممان است و آن هایی را که بیشتر می بینیم، می شناسیم و آن ها هستند که برایمان مهم می شوند.
این حس بار دیگر وقتی صدای خواننده ی « دهاتی» را گوش می کردم به سراغم آمد؛ بیشتر هنگامی که صدا و تصویر خودش و سازهایش را یک جا روی پرده ی عریض و جادویی سینما دیدم به دلم افتاد که«شادمهر عقیلی» که برای جوان های آن روز حکم نابغه و ناجی موسیقی« روز» را داشت، بعد از « پَرِ پرواز» خواهد پرید و دیدیم که پرید.
وقتی در کلاس هایم شعر« سفر به خیر» دکتر شفیعی کدکنی را برای دانش آموزانم می خواندم، از اولین سال های معلمی ام تا وقتی که بالاخره بعضی از روزنامه ها تیتر کردند «سفرت به خیر امّا...» دلم گواهی می داد که استاد بزرگ زبان و ادبیات فارسی ما هم خواهد رفت و دیدیم که رفت« به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرا»یش.
مرحوم رسول ملاقلی پور در یک برنامه ی تلوزیونی درباره ی هنرپیشه ی نقش مادر فیلمش« میم مثل مادر» را ستایش می کرد و می گفت برای آن که حسّ مادر درمانده و فداکار را به تماشاچی منتقل کند حاضر نشده است با سنگ یا چیز دیگری شیشه ی حمام را بشکند و فرزندش را نجات بدهد بلکه با مشت به شیشه کوبیده و دستش زخمی شده است ، طوری که مجبور شده اند دستش را بخیه کنند. امّا صحنه درآمده بود، طبیعیِ طبیعی! آن وقت هم به دلم افتاد که « گلشیفته» هم رفتنی است. تا بازی درخشانش در« سنتوری» این حس تردیدم را به یقین تبدیل کرد.
سوسن تسلیمی در آن طرف دنیا به چه کاری مشغول شد؟ نمدانم! شادمهر چه طور در غربت زندگی می کند؟ بی خبرم! دکتر شفیعی کدکنی چه می کند؟ نمی دانم! و یا گلشیفته فراهانی...؟...! امّا گاهی خبری به ما می رسد که آسمان دلمان را تیره و تار می کند و حالمان را می گیرد.صحبت از ظرفیت های اخلاقی افراد نیست. صحبت از جوّ حاکم بر عرصه ی ادب و هنر هم نیست. حتی نمی خواهم بگویم که یک «هرکس» ایرانی فارس زبان به چه درد «هیچ کس» غیر فارسی زبان ها می خورد جز این که آلت دست غریبه ها بشود و آبرو و غرور شرقی را لگد مال نیرنگ غربی ها کند و آب خودی را به آسیاب غیر بریزد.
یکی از نمایندگان مجلس در دوره های پیشین می گفت:« من که از بدنه ی حکومتم؛ منی که نماینده و وکیل مردم در مجلسم؛ منی نان این ملت و حکومت را می خورم؛ چرا باید پسرم بگوید همه چیزمان بفروشیم و برویم خارج؟ چرا؟» و این یک چرای خیلی بزرگ در زندگی ما ایرانی ها شده است. «چرا»یی که « زیرا» های مختلف و متفاوتی را به دنبال دارد و البته نتیجه ی تمام این چراها و زیراها این است که ما مردم بی ظرفیت و خودپسندی هستیم و تنها به خودمان فکر می کنیم نه به جمع و جامعه. منِ نوعی به عنوان شاعر، نویسنده، بازیگر، موسیقیدان، فیلمساز، مخترع، پزشک ودانشمند و... و هم عرف و جامعه که افکار مرا برنمی تابد و هم حکومت خودخواه که نمی خواهد صدایی غیر از صدای خودش را بشنود. البته این خاصیت تمام حاکمانی است که تا به حال به ما حکم رانده و بر ما حکومت کرده اند. واین ها شده جزیی از ویژگی های اخلاقی ما ایرانی ها.
کسی مثل گلشیفته که افتخار برنده شده در چنین جشنواره ی داخلی و خارجی را در کارنامهی هنری اش دارد؛ به ایفای نقشی می پردازد که خیلی از هنرپیشه های معلومالحال هالیوودی به آن تن نمی دهند و اندام برهنه ی خود را به نمایش جهانی می گذارد تا... تا چه چیزی را ثابت کند؟!
آیا اگر این هایی که شمردیم و مشتی از خروارها ایرانی بیرون از ایرانند، پیش ما می ماندند و نمی رفتند، محبوب تر و موفق تر نمی شدند؟ حیف نیست که این جوری که خیلی هم ناجور است، شده است؟! معلوم است که دیگر «قدر یکدیگر را » نمی دانیم. نه ستاره ها قدر مردم را و نه ...
ما هر کدام برای خودمان – ماشاءالله- «گل خود شیفته» ای شده ایم که دیگران را علف هرز و « خس و خاشاک» می بینیم و آنها را نمی پسندیم و نمی پذیریم. کاشکی چشم هایمان را بشوییم و جور دیگر به اطرافمان نگاه کنیم! به کسانیکه دوستمان هستند. آیا دلتان نمی لرزد؟ آیا به دلتان نمی افتد که یکی از همین روزها، کسانی که برایمان مهم و عزیزند، ممکن است از پیشمان بروند و با دیگران باده ی مستانه بزنند؟ دور از جنابتان، فقط سفر مرگ است که چاره ای ندارد...
 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:گلشیفته,شادمهر,سوسن, حسن سلمانی, :: 14:31 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 65 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان